Miraculous
Miraculous by lady bug & cat noir
همین حالا روی عکس کلیک کنید 🌈🌼☘️
Miraculous by lady bug & cat noir
همین حالا روی عکس کلیک کنید 🌈🌼☘️
سلام
برای نویسنده شدن فقط کافیه قوانین زیر رو رعایت کنید :
در هفته حداقل ۴ پست بگذارید ( درصورت فعالیت نکردن تا یا هفته به مدت ۷ روز موقت از وب اخراج میشوید )
در روز بیشتر از ۳ پست نگذارید
پستاتون کم محتوا نباشه
پستهاتون حتما کاور داشته باشه
(نحوه ی آپلود کردن و کم کردن فایل در برچسب گذاری گذاشته شده )
پست خداحافظی یا معرفی نگذارید ( اگه خواستید به من بگید و اگه نخواهید پایین پست اولتون معرفی کنید )
درخواست ها برای نویسنده شدن قبول می کنم
اگه مرخصی خواستید مثلا مسافرت رفتن و ...
به من بگید لطفاً
مارک در را باز کرد و مایا سلام کرد .
وقتی رفت داخل مارک برایش سفره ای زیبا درست کرده بود
…
برای دیدن آموزش ها روی عکس کلیک کن .🎥🎥
مایا به صورتش آب زد و رفت تا با مارک رو به رو بشه .
گرفت توی اتاق مشترکش با مارک و وسایلش رو دقیقا مثل
دفتر قبلی اش چید و شروع به سرچ کردن با لبتابش شد.
چند ساعت بعد …
مایا داشت وسایلش رو جمع میکرد تا بره خونه که ناگهان مارک بهش گفت تا باهم توی کافه
نانسی شام بخورند و مایا قبول کرد ولی داشت با خودش میگفت که چرا قبول کردم .؟!
مایا با ماشین خودش و مارک هم با ماشین خودش رفتن کافه و هم رو توی اونجا دیدند.
بعد از غذا مارک به مایا گفت که ۲ روز دیگه باید باهم به یک ماموریت توی هاوایی بروند .
مایا انتظارش رو نداشت .
بعد از شام تصمیم گرفت بره و دوش بگیره و بعد خوابید .
۲روز بعد…….
مایا خیلی ناراحت بود چون همیشه میا کمکش میکرد که برای مناسبتی
خواص لباس انتخاب کنه ولی الان …
بالاخره چمدونشو بست و آماده با تاکسی به فرودگاه رفت و مارک رو پیدا کرد .
سوار هواپیما شدند ولی مایا یادش نبود که خیلی از هواپیما میترسه و
ناگهان بی اراده دست مارک رو گرفت
این داستان ادامه دارد…………
ادامه ی داستان : …
مایا وحشت زده شد
با لکنت گفت :ی ی یعنی ر روح م م میاست ؟؟
وحشتناک ترین لحظه ی عمرش بود البته بعد از کشتن دوستش
تصمیم گرفت گوشیشو از پنجره پرت کنه بیرون
چون اتاقش طبقه ی ۱۳ بود حتما می شکست
و البته همین کار را هم کرد.
با خودش گفت : البته کاشکی گوشیشو پرت نمی کردم ولی
احتمالا خیالاتی شدم .
رفت و دوششو گرفت و خوابید .
صبح روز بعد :
مایا از خواب بلند شد و دست و صورتی شست
و موهاشو درست کرد .
ولی دید
گوشیش سر جایش است و صحیح و سالم دارد زنگ می خورد
دید دوباره میا زنگ می زند
با خودش گفت مگه من گوشیشو پرت نکردم بیرون ؟
و وحشت زده تصمیم گرفته تماس رو جواب بده :
مایا از خواب پرید دید که همش خواب بوده البته خوشحال شد .
شروع کرد به درست کردن موهاش و لباس فرم صورتی کم رنگش
رو پوشید و آماده ی رفتن به سر کار شد .
سوار آسانسور شد و روی طبقه ی ۱۰ وایساد .
یک دختر ۱۴ ساله اومد تو و مایا رو شناخت و به او گفت :
تو مایایی؟
اونم ترسید و سریع پیاده شد و تصمیم گرفت به پله بره ولی
ظاهرا تصمیم خوبی نبود چون توی طبقه ی پنجم دوباره
مجبور با آسانسور بره .
این داستان ادامه دارد …
اگه دوست دارید داستان جدید بزارم لایک رو به ۶ تا برسانید .
ممنونم بچه ها