Twelve p11
مارک در را باز کرد و مایا سلام کرد .
وقتی رفت داخل مارک برایش سفره ای زیبا درست کرده بود
…
بعد از شام
گوشی مایا زنگ خورد ؛
دوباره همان خانمی بود که صبح زنگ زده بود .
مایا واقعا نگران میا بود و تصمیم گرفت بره
ولی مارک به اون یک کادوبی داد که با کاغذ پوشیده شده بود .
مایا تشکر کرد و رفت.
..
بالاخره توانست یک پرواز به کره پیدا کند و وقتی به بیمارستان رسید
رفت سراغ یک منشی .
سلام کرد و خودش را معرفی کرد .
منشی گفت :« بالاخره آمدید ! نمیدانید چقدر منتظر بودیم »
بفرمایید الان راهنماییتون میکنم .
مایا وقتی میا رو دید اشک توی چشماش جمع شد و متوجه شد تیر باعث مرگ میا نشده بود .
گرفت و کنار تخت میا نشست .
از پرستار خواست آنها را تنها بگذارد .
وقتی میا چشمانش رو باز کرد ،
خیلی خوشحال شد که مایا اومده
مایا گفت :
من واقعا متاستفم
نمیدونم چرا اون کارو کردم
خیلی ناراحت بودم
لطفا منو ببخش
…
میا ظاهرا از دست مایا ناراحت بود چون چیزی نگفت
درسته که از آمدند خوشحال بود ولی از اون کاری که مایا کرده بود خیلی ناراحت بود
و حتی قبل از آن که مایا بدون اون با یک کمپانی دیگر قرارداد بسته بود
پس یه اون گفت که لطفا برو .
… این داستان ادامه دارد