twelve P9

Lily Lily Lily · 1402/05/12 13:59 · خواندن 2 دقیقه

سلام سلام 

برو ادامه ی مطلب 

مارک می خواست چیزی به مایل بگه ولی پشیمون شد و از اون خداحافظی کرد 

 

 رسید خونه با خودش گفت که من چرا حسمو نسبت بهش نگفتم و با خودش تصمیم گرفت فردا که اونو 

توی شرکت میبینه حسشو بهش بگه.

 

 

 

فردا صبح …

مایا با خودش گفته بود که حتما حسشو به مارک بگه و الان وقتش بود 

 

 

توی شرکت ….

 

 

 

 

مارک رفت پیش مایا و بهش گفت چیزی میخواهم بهت بگم مایا هم دقیقا همینو به مارم گفت و مارک بلند گفت 

از وقتی دیدمت حسی توی من به وجود اومده ولی من باید اینو بهت بگم که 

دوست دارم واقعا از صمیم قلبم دوست دارم 

مایا انتظارشون نداشت ولی بلند گفت :

دوست دارم ،دوست دارم ، دوست دارم 

صداش دقیقا مثل مایای سابق بود .

 

گونه ی هر دوشون قرمز شد و مارک به مایا پیشنهاد داد که فردا به صرف شما توی خونش همو ببینند .

. مایا قبول کرد 

 

 

 

بعد از کار وقتی مایا رسید خونه خیلی خوشحال بود چون مارک هم اونو دوست داشت . 

توی همین فکر بود که خوابش برد 

 

 

 

 

 

مارک هم باورش نمی‌شود که مایا هم اونو دوست داشته ولی باید خودشو برای فردا شب آماده می‌کرد 

 

 

 

 

 

 

 

 

…. برو ادامه 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این داستان ادامه دارد 

برای فن ارت ۶ تا لایک میخواهم