twelve p8
سلام اومدم با پارت جدید twelve راستی این قسمت خیلی طولانی تر از قسمت های دیگه است و یک مطلب دیگه من دیروز ۲ پارت از این رمان رو گذاشتم و امروز هم 1 تا میزارم ولی فردا و پس فردا دیگه نمیدونم بزارم
برین ادامه ی مطلب تا داستان رو بخوانید ………
مایا از مارک عذرخواهی کرد و دستش رو پس کشید و چشماشو بست و نفس عمیق کشید تا اینکه
حس کرد از زمین بلند شدند .
مایا از صمیم قلب دلش برای میا تنگ شده بود و به اون فکر می کرد ولی چه کار می توانست بکنه
تین مرده بود و یا بهتر اون دوستش رو کشته بود .
و الان یک موضوع دیگه هم بود که فکرشو حسابی درگیر کرده بود :( عاشق شدن !!)
مایا حس میکرد عاشق مارک شده ولی نمیدونست چه کار باید بکنه .
یکهو ایده ای به ذهن مایا اومد .
چرا به مارک حرفشو نزنه ولی بعد سریع پشیمون شد چون کیدونست ایده ی احمقانه ای است .
پس صبر کرد تا به هاوایی برسه ….
وقتی فرود آمدند به هتل رفتند و مایا تصمیم گرفت فعلا راجب به اون موضوع با مارک صحبت نکنه .
پس رفت توی اتاقش و خوابید ..
صبح روز بعد …
مایا بیدار شد لباس مخصوصش رو پوشید ولی این دفعه صورتی نبود و سیاه بود .
کفش هایی به رنگ موهاش پوشید تا هارمونی خوبی ایجاد کنه و موهاشو مثل همیشه بست .
در رو باز کرد و دید مارک با یک دسته گل به رنگ موهای مایا جلوی در وایساده و آن رو تقدیم به مایا کرد .
مایا تشکر کرد و گل رو گرفت و داخل اتاقش گذاشت .
رفتند و به مکانی متروکه رسیدند و مایک به مایا هم یک تفنگ برای دفاع از خودش داد چون معلوم نبود با چه
ادم هایی رو در رو می شدند
ولی یک دفعه یک مرد سیاه پوش پشت مایا ظاهر شد و مایک برای حفظ جان مایا
ان رو کشت
…
از زبان مایک …
از وقتی مایا رو دیده بودم نسبت بهش حسی پیدا کرده بودم ولی نمیدونستم چه حسی تا امروز که اون مرد پشت مایا ظاهر شد
و من کشتمش ، فهمیدم عاشقش شدم ولی چجوری باید بهش می گفتم ؟ آیا منو قبول میکرد ؟
مایا از مایک تشکر کرد و به راه خود ادامه دادند…….
چند روز بعد
بالاخره ماموریت رفتن به هاوایی تموم شد و آنها به مرکز رسیدند .
اقای پارک اونها رو دید و بهشون تبریک گفت و هر دو با هم تشکر کردند.
مایا از بقیه خداحافظی کرد و پیاده و با یک چمدون رفت تا به خونه اش برسه که یکهو
صدای بوق ماشین رو شنید و دید مایک هست
مایک شیشه رو پایین داد و به مایا گفت که سوار شه تا او را به خونه برسونه
مایا چون خیلی خسته بود قبول کرد و سوار شد
جلوی در خونه بود که مایا پیاده شد و از مایک خداحافظی کرد ولی مایک میخواست به مایا چیزی بگه
….
این داستان ادامه دارد …