Twelve P5

Lily Lily Lily · 1402/05/04 20:53 · خواندن 2 دقیقه

ادامه ی داستان : …

مایا وحشت زده شد

با لکنت گفت :ی ی یعنی ر روح م م میاست ؟؟

وحشتناک ترین لحظه ی عمرش بود البته بعد از کشتن دوستش

تصمیم گرفت گوشیشو از پنجره پرت کنه بیرون

چون اتاقش طبقه ی ۱۳ بود حتما می شکست

و البته همین کار را هم کرد.

با خودش گفت : البته کاشکی گوشیشو پرت نمی کردم ولی

احتمالا خیالاتی شدم .

رفت و دوششو گرفت و خوابید .


 


 

صبح روز بعد :


 

مایا از خواب بلند شد و دست و صورتی شست

و موهاشو درست کرد .

ولی دید

گوشیش سر جایش است و صحیح و سالم دارد زنگ می خورد

دید دوباره میا زنگ می زند

با خودش گفت مگه من گوشیشو پرت نکردم بیرون ؟

و وحشت زده تصمیم گرفته تماس رو جواب بده :

  • الو ؟
  • سلام خوبی مایا ؟
  • تو کی هستی
  • منم دیگه میا تو چت شده ؟
  • ولی من به تو شلیک کردم
  • اره کردی و من الان مردم و من روح میا هستم .


 

مایا از خواب پرید دید که همش خواب بوده البته خوشحال شد .

شروع کرد به درست کردن موهاش و لباس فرم صورتی کم رنگش

رو پوشید و آماده ی رفتن به سر کار شد .

سوار آسانسور شد و روی طبقه ی ۱۰ وایساد .

یک دختر ۱۴ ساله اومد تو و مایا رو شناخت و به او گفت :

تو مایایی؟

اونم ترسید و سریع پیاده شد و تصمیم گرفت به پله بره ولی

ظاهرا تصمیم خوبی نبود چون توی طبقه ی پنجم دوباره

مجبور با آسانسور بره .


 

این داستان ادامه دارد …

 

اگه دوست دارید داستان جدید بزارم لایک رو به ۶ تا برسانید . 

ممنونم بچه ها