وبلاگ شهر داستان ها

وبلاگ شهر داستان ها

اینجا شهر داستان شماست شما می‌توانید داستان رویاهاتونو با موضوع دلخواه بنویسید .

twelve p8

twelve p8

Lily Lily Lily · 1402/05/09 20:28 ·

سلام اومدم با پارت جدید twelve راستی این قسمت خیلی طولانی تر از قسمت های دیگه است و یک مطلب دیگه من دیروز ۲ پارت از این رمان رو گذاشتم و امروز هم 1 تا میزارم ولی فردا و پس فردا دیگه نمی‌دونم بزارم 

برین ادامه ی مطلب تا داستان رو بخوانید ………

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Twelve p7

Twelve p7

Lily Lily Lily · 1402/05/08 20:47 ·

مایا به صورتش آب زد و رفت تا با مارک رو به رو بشه .

گرفت توی اتاق مشترکش با مارک و وسایلش رو دقیقا مثل 

دفتر قبلی اش چید و شروع به سرچ کردن با لبتابش شد.

 

چند ساعت بعد …

 

مایا داشت وسایلش رو جمع می‌کرد تا بره خونه که ناگهان مارک بهش گفت تا باهم توی کافه

 نانسی شام بخورند و مایا قبول کرد ولی داشت با خودش میگفت که چرا قبول کردم .؟!

 

مایا با ماشین خودش و مارک هم با ماشین خودش رفتن کافه و هم رو توی اونجا دیدند. 

 

بعد از غذا مارک به مایا گفت که ۲ روز دیگه باید باهم به یک ماموریت توی هاوایی بروند .

 مایا انتظارش رو نداشت .

بعد از شام تصمیم گرفت بره و دوش بگیره و بعد خوابید .

 

 

 

 ۲روز بعد‌…….

 

 

 

 

مایا خیلی ناراحت بود چون همیشه میا کمکش می‌کرد که برای مناسبتی 

خواص لباس انتخاب کنه ولی الان …

 

 

  بالاخره چمدونشو بست و آماده با تاکسی به فرودگاه رفت و مارک رو پیدا کرد .

 

 

 

سوار هواپیما شدند ولی مایا یادش نبود که خیلی از هواپیما میترسه و 

ناگهان بی اراده دست مارک رو گرفت

 

 

 

این داستان ادامه دارد…………  

 

 

 

 

 

 

 

Twelve P5

Twelve P5

Lily Lily Lily · 1402/05/04 20:53 ·

ادامه ی داستان : …

مایا وحشت زده شد

با لکنت گفت :ی ی یعنی ر روح م م میاست ؟؟

وحشتناک ترین لحظه ی عمرش بود البته بعد از کشتن دوستش

تصمیم گرفت گوشیشو از پنجره پرت کنه بیرون

چون اتاقش طبقه ی ۱۳ بود حتما می شکست

و البته همین کار را هم کرد.

با خودش گفت : البته کاشکی گوشیشو پرت نمی کردم ولی

احتمالا خیالاتی شدم .

رفت و دوششو گرفت و خوابید .


 


 

صبح روز بعد :


 

مایا از خواب بلند شد و دست و صورتی شست

و موهاشو درست کرد .

ولی دید

گوشیش سر جایش است و صحیح و سالم دارد زنگ می خورد

دید دوباره میا زنگ می زند

با خودش گفت مگه من گوشیشو پرت نکردم بیرون ؟

و وحشت زده تصمیم گرفته تماس رو جواب بده :

  • الو ؟
  • سلام خوبی مایا ؟
  • تو کی هستی
  • منم دیگه میا تو چت شده ؟
  • ولی من به تو شلیک کردم
  • اره کردی و من الان مردم و من روح میا هستم .


 

مایا از خواب پرید دید که همش خواب بوده البته خوشحال شد .

شروع کرد به درست کردن موهاش و لباس فرم صورتی کم رنگش

رو پوشید و آماده ی رفتن به سر کار شد .

سوار آسانسور شد و روی طبقه ی ۱۰ وایساد .

یک دختر ۱۴ ساله اومد تو و مایا رو شناخت و به او گفت :

تو مایایی؟

اونم ترسید و سریع پیاده شد و تصمیم گرفت به پله بره ولی

ظاهرا تصمیم خوبی نبود چون توی طبقه ی پنجم دوباره

مجبور با آسانسور بره .


 

این داستان ادامه دارد …

 

اگه دوست دارید داستان جدید بزارم لایک رو به ۶ تا برسانید . 

ممنونم بچه ها